شهرها، خیابانها و کوچهها خاصیتشان بلعیدن زندگیهاست. شهر با تمام وسعت و ازدحامش آدمها را به گوشهای میراند؛ و آن گوشه میتواند کنج خانهای باشد در همسایگی ما که هیچوقت آن را ندیدهایم.
همیشه از در خانه که پا به کوچه گذاشتهایم قدمهایمان پوسته سخت و سنگین مسیر را تند تند زیر پا گذاشتهاند برای رسیدن به مقصد، اما همیشه مقصدهای کوچکتری هم زیر پوست این شهر وجود دارند.
اصلا شریانهای اصلی همینها هستند و برای جانهایی که با انگیزه مهربانی زندهاند لمس این شریانها و جریان این زندگیها کار سختی نیست. این افراد خوب دیدن را بلدند.
دقیق دیدن و ورای هر چیز دیدن را. تکتم زرندی، از اهالی محله آقا مصطفی خمینی در حوالی بازار حافظ مشهد، یکی از همین افراد است. یک آدم عادی که وجه تمایزش با دیگران باکیفیتبودن همین دیدن است.
همسایهای که با دفتر روزنامه تماس گرفته و خواسته بود با تکتم خانم صحبت کنیم کلی از توجه او به همسایهها گفته بود. از کمک او به خانواده معتادی که فرزندشان در آتش سوخته و... از تکتم خانم فقط شرح کمکهایش را از همسایه شنیدم و جز آن چیزی از او نمیدانستم. تصوری که از او داشتم پیرزنی بود با گیسهای سفید بلند که خاله خان باجی محله محسوب میشود.
هرچه هست شماره او را میگیرم. صدای آهنگ پیشوازی که میشنوم نظم فکریام را به هم میریزد. خواننده نالهکنان میگوید: (حس میکنم عشقت حال و هوامو عوض کرده و...) بعد از چند ثانیه یک سلام گرم و پرانرژی میشنوم. صدایش جوانتر از چیزی است که فکرش را میکردم. نباید ۳۵، ۳۶ سال بیشتر داشته باشد.
خودم را معرفی میکنم و میگویم که چرا و برای چه کاری با او تماس گرفتهام. مدام میگوید: «من که کاری نکردم خانوم» من هم چشمهایم را میبندم تا واژهها او را برایم تصویر کنند.
باید مهربان باشد. خیلی مهربان! صدای سرخوشانهاش میریزد توی گوشم و بعد مینشیند توی جانم. بعضیها اینطور هستند؛ و تو قبل از دیدنشان لبخند همیشگی روی لبشان را میبینی و مهربان بودنشان را لمس میکنی.
قرار شد صبح فردا بروم خانهاش. نشانیای که به من داده است سر راست نیست، اما پیداکردن خانه تکتم خانم هم کار سختی نیست. همه محله آقا مصطفی خمینی او را میشناسند. مغازهدارها، بچههایی که توی کوچه بازی میکنند، پیرمرد مسگر و... خانه را سریع پیدا میکنم و به دنبال زنگ میگردم، اما زنگی در کار نیست.
در میزنم و چند ثانیه بعد او با چادر طلایی رنگ و همان لبخند همیشگی توی تصوراتم در قاب در ظاهر میشود. از حیاط کوچک شلوغ و پلوغ عبور میکنیم و وارد خانه میشویم.
سبک معماری خانه با خانههای مدرن امروزی فرق دارد. پذیرایی و آشپزخانه یکی است و دالانهای تو در تو در گوشه و کنار خانه به چشم میخورد. تکتم خانم با همان لحن شیرین همیشگیاش از من دعوت میکند که بنشینم. مینشینم و او هم چادرش را از سر برمیدارد و لباس قرمز گلگلیاش میشود ضمیمه قاب شاد و رنگارنگی که از او میبینم.
از صحبتهای آن همسایه که او را معرفی کرده بود میگویم. میخندد و میگوید: «نه اینطور هم نیست. همسایهها به من لطف دارند. من فقط کمی فضولم. برای همین از کار همه سر در میآورم.» بعد میگویم آن همسایه این را هم گفته است که هر صبح ساعت ۵ که بیدار میشوید پیاده میروید حرم.
میگوید: «نه اینکه آدم مؤمنی باشم. نه. ولی عاشق امام رضا (ع) هستم. از در خانه که میروم بیرون به امام سلام میدهم. یک وقتهایی تا حرم میروم و از در ایست بازرسی جلوتر نمیروم. میگویم آقا آمدهام یک عرض ادبی بکنم و بروم. یک روزهایی هم میروم در روضه رضوان مینشینم و حسابی درد و دل میکنم. بعد دعایم را میخوانم و با اتوبوس برمیگردم خانه.
یک صبحانه حاضری برای رفتگر محله درست میکنم. جارو را برمیدارم شروع میکنم به جارو زدن کوچه. خیلی وقتها رفتگر اینجا که حالا دیگر من را میشناسد، میگوید: «تو خواب نداری؟» بعد از آن شوهر و ۳ تا پسرم را راهی سرکار و مدرسه میکنم. خلاصه روز من اینطور شروع میشود.»
از او میخواهم از آن خانواده که پسر کوچکشان پای منقل میسوزد هم بگوید. خانه آنها چند خانه بالاتر است و حالا دیگر اسمش را نمیشود خانه گذاشت و بیشتر شبیه یک خرابه است. تکتم خانم تعریف میکند که صبح روز ۲۲ بهمن که مشغول جارو کردن کوچه بوده از خانه آنها صدای ناله گربه میشنود. اول توجهی نمیکند، اما صدای ناله بیشتر و بیشتر میشود. میرود در خانه. از سوراخ قفل در حیاط را نگاه میکند.
خود را میرساند و جواد پسرکوچک خانواده را میبیند که یک گوشه بیحال نشسته و دست و پاهایش سوخته است. تازه بوی دود و گوشت سوخته میخورد توی مشامش. وحشت میکند، جیغ میکشد و همسایهها را خبر میکند. بعد هم با آتشنشانی تماس میگیرد. گویا بچه در وضعیت خوبی نبوده است که آتش روی پتو میافتد.
او متوجه نمیشود و همه چیز میسوزد. خلاصه هر طور هست بچه را به بیمارستان میرسانند. حالا تکتم خانم یک روز در میان به بچه سر میزند. برایش غذا میبرد و... از خانواده بچه میپرسم. گویا به بلای خانمانسوز اعتیاد مبتلایند. مادر خانواده چندسال پیش میگذارد میرود. پدر و پدربزرگ خانواده هم با تکدیگری و جمعآوری ضایعات روزگار میگذرانند.
برای اینکه بچهها به قول خودش (فول) باشند و بتوانند تا صبح ضایعات جمع کنند آنها را هم به مواد معتاد کردهاند. اما بعد از این آتشسوزی تکتم خانم با کمک دوستان و در و همسایه پولی جمعآوری میکنند تا بچهها در بیمارستان بستری بشوند و دوره ترک اعتیاد را بگذرانند.
میگوید: «من خودم هیچم خانم، اما دوستانی دارم که خیلی مهربان هستند. دوستی دارم که ماماست و عضو گروه نیکوکاران سلامت. جواد بعد از بهبودی با هزینه او برای ترک اعتیاد در بیمارستان سینا بستری شده است. عمه بچهها هم که زن محترم و تحصیلکردهای هم هست و حالا با پدر بچهها در همین خانه سوخته زندگی میکند، قرار است با هزینه یکی دیگر از دوستانم به اردوگاه ترک اعتیاد برود.»
میگویم چقدر خوب است که برایتان فرقی ندارد به چه کسانی کمک میکنید. میگوید: «همه ما بندگان خدا هستیم. اگر او یک جای کارش میلنگد من هم بیعیب و ایراد نیستم.»
«دیگران پولشان را میگذارند من وقتم را! مثلا همین چند روز پیش یکی از همسایهها به من گفت که گاز نیاز دارد. یادم آمد که برادرم در شرکت یک گاز بلااستفاده دارد. به او زنگ زدم تا کار همسایه را راه بیندازم. همین. کمککردن همیشه پول و وقت زیادی از آدم نمیگیرد. به همین سادگی میتوانی گره از کار مردم باز کنی.»
یکی یکی از همسایهها میگوید. از پیرمرد مسگر افغانی که حالا یکی از خانههایی که از پدرش به آنها ارث رسیده اجاره کرده، از همسایههای دور و نزدیک، از پیرزن تنهایی که کمی دورتر از آنهاست و او هر زمان که بتواند به او سر میزند و کارهایش را انجام میدهد و... تند تند با همان شتاب معمولش از همسایهها تعریف میکند.
از او میخواهم که حالا کمی از خودش بگوید. کمی مکث میکند. به گوشهای چشم میدوزد و از گذشتههای دور میگوید. تکتم خانم کارشناسی رشته حقوق را از دانشگاه تهران میگیرد. او به گفته خودش جزو بچه زرنگهای دانشگاه بوده که با معدل عالی فارغالتحصیل میشود و اجازه داشته که به مشهد برگردد و بهعنوان کارمند رسمی دادگاه مشغول به کار شود، اما برگشتن او به مشهد همانا و عاشقشدنش همان.
میگوید: «من همه مدل خواستگار داشتم از زرگر بگیرید تا مهندس. اما همان اوایل برگشتنم به مشهد یک روز در راه اتوبوس همسرم را دیدم. همان نگاههای اول کار خودش را کرد و ما عاشق هم شدیم؛ و چند وقت بعد هم ازدواج کردیم. همسرم همان اول قید کرد که دوست ندارد من کار کنم. من هم همه چیز را قبول کردم.»
میپرسم پشیمان نیستید؟ دستی به موهای کوتاه و کم پشتش میکشد، آهی میکشد و میگوید: «قلبم همیشه همسرم را دوست دارد. من و او زندگی را با هم ساختیم اما... گاهی حسرتش را میخورم.
اصلا من این موها را سر استرس درس و دانشگاه از دست دادم... البته حالا هم کارهای حقوقی دیگران را جسته و گریخته انجام میدهم و همین برای من یک منبع درآمد است و باعث میشود دستم توی جیب خودم باشد. من همیشه میگویم آدم منت جیبش را بکشد، اما منت خویشش را نه.»
بعد کمی مکث میکند. انگار که مردد است این را بگوید. اما دست آخر حرفش را میزند: «اگر در گذشته به من میگفتند تو قرار است فردای روزگار اینجا قرار بگیری، خودم را میکشتم. در خیالاتم خودم را معاون رئیس جمهور میدیدم.»
اما او آدم در بند ماندن نیست، روحش مدام دوست دارد پرواز کند و هیچ زنجیری حریف پروانههای توی قلبش نمیشود. وقتی لبخند میزند هزارتا پروانه را میبینم که از توی قلبش بیرون میریزند، شروع میکنند به پرواز کردن. چرخزنان مسیرها را طی میکنند، همسایهها را یکی یکی میشناسند، آدمها را، بچهها را و...
این را خوب میفهمم که تکتم خانم همیشه در مسیر است. شاید مسیرهای طولانیتری را برای خودش در نظر داشته و به آن مقصدی که همیشه میخواسته نرسیده است، اما پروانهها آرام و بیصدا راه را پیدا میکنند و میروند و میروند و میروند...
از او میپرسم انگیزه او برای این مهربانیها چیست. بلافاصله میگوید: «هیچ توقعی از هیچ کس ندارم. اما حالا وقتی مردم میگویند خدا پدرت را بیامرزد کلی دلم شاد میشود و انرژی میگیرم.» بعد از پدرش میگوید. پدر تکتم خانم از خیران محله بوده است. از دامداران بزرگ آن روزگار که از هیچ کار خیری دریغ نمیکرده است.
نفت خریدن برای مدرسهها، تأمین هزینه تحصیل بچههاو... مردم به او میگفتند حاج محمد بیلوت، یعنی لوتی، یعنی کسی که حسابی هوای مردم را دارد. تکتم خانم عکس پدر و برادرش را توی کوچه روی لبه دیوار گذاشته است تا همیشه یادشان زنده باشد.
«الهی بمیرم بخاری جان. خیلی کار کردی. کمی خاموشت کنم که استراحت کنی.» این را ناگهان وسط حرفهایمان میگوید. من هم متعجب نگاهش میکنم و نمیتوانم خندهام را کنترل کنم. تکتم خانم میخندد و میگوید: «این حرفهای من عادی است. دیوانهام. یک وقتهایی دلم به حال پنکه و جاروبرقی و وسایل خانه هم میسوزد.»
نگاهم را از بخاری میگیرم و به انبوه ظروف مسی گوشه و کنار خانه میدوزم. رنگهای گرمی که فضای خانه را صمیمیتر کردهاند، اما هنوز برایم مبهماند. هنوز نمیدانم در دل این خانه چه میگذرد. فقط میدانم که شلوغ و درهم و پر از جزئیات و ریزهکاری است. درست مثل خود تکتم خانم.
در یک گوشه عصای پدرش قرار دارد، یک گوشه چرخ نخریسی قدیمی، ظروفی که بخشی از جهیزیه او بودهاند و... این خانه پر از یادگاریست، پر از خاطرات گذشته. البته او چیزهایی هم برای آینده نگه داشته است.
به یک ظرف مسی بزرگ اشاره میکند و میگوید: «این ظرف کلی قیمت دارد. این را نذر کرده بودم برای مسجد محل که اگر مسجدمان درست شد وقفش کنم. حالا مسجد را مرمت کردهاند. من هم امروز و فردا این را میفروشم و هزینهاش را میدهم به مسجد.»
شرح جلسات هفتگی هر پنجشنبه تکتم خانم و مادرش را از زبان مردم محل شنیده بودم. جلساتی مخصوص زنان محله که در کنار ادعیه معمول، قصیده مشکلگشا را هم میخوانند. قصیدهای منسوب به امیرالمومنین (ع) که شرح کمک کردن امام به افراد در آن آمده است. داستان این جلسات را از تکتم خانم پرسیده بودم.
چند سال پیش که او به آسایشگاه سالمندان سر میزده، حال و احوالی از آنها میپرسیده، گیس سفید مادربزرگهای تنها را شانه میزده و... در همان روزها پیرزنی به او یک کتاب کمقطر کهنه را هدیه میدهد و میگوید: «این کتاب اینجا خاک گرفته و غریبه.» او کتاب را به خانه میآورد و ایده این جلسات همان جا شکل میگیرد.
تکتم خانم بعد از پایان گفتگو و موقع خداحافظی من را دعوت میکند که فردا در این جلسه شرکت کنم. من هم بعدازظهر پنجشنبه به آنجا میروم. جلسه شبیه یک جلسه روضه زنانه است با این تفاوت که یک تخته چوبی با یک پارچه سبز وسط اتاق به چشم میخورد.
زنان دور تا دور اتاق نشستهاند. یکی دعای الرحمان را میخواند و بقیه با او همراهی میکنند. دخترکی به همه چای تعارف میکند. کنار یکی از خانمها مینشینم. از او درباره تکتم خانم میپرسم.
بلافاصله میگوید: «خدا خیرش بدهد. خدا به او و مادرش عمر باعزت بدهد. او بود که کارهای حقوقی من را انجام داد و دخترم را از دست شوهر معتادم نجات داد.»
کمی که میگذرد جمعیت بیشتر میشود. من هم با افراد بیشتری گفتگو میکنم.
متوجه میشوم که این جلسات بیشتر بهانهای هستند برای مشکلگشایی. برای اینکه همسایهها بیشتر هم را بشناسند و گرههای بیشتری از کار هم باز کنند. گاه قبض آبی اینجا پرداخت میشود و گاه قسمتی از جهیزیه یک نو عروس آماده میشود.
اما کمک روحی و موج انرژی خوبی که در فضا جاری است بیشتر از همه این کمکها به چشم میآید. یک مهمانی کوچک برای زنان این محله که از خانههای دور و نزدیک میآیند و کمی از مشکلات خود دور میشوند. از همسرانی که بعضیشان اعتیاد دارند.
به جمعیت نگاه میکنم. به این فکر میکنم که تکتم خانم هم یک آدم عادی است مثل بقیه، با این تفاوت که دقیق دیدن را بلد است و علاوه بر دیدن، در مسیر بودن و راه رسیدن به همین مقصدهای به ظاهر کوچک را هم خوب بلد است. اینکه چطور مهربان باشد و مهربانی ببخشد و آدم بهتری باشد.
* این گزارش دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۹ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.